امروز بعد از هشت روز بالاخره رفتم حمام. خیلی عجیب بود، چون فکر میکردم به محض این که برسم زیر دوش شروع میکنم به گریه اما خبری از گریه و زاری نبود. شیر آب را کمی داغتر از همیشه باز کردم و زیر دوش روی زمین نشستم. از همان اول که آمدم داخل یک پشه داشت برای خودش چرخ میزد و من هم با چشم دنبالش میکردم. پشه هر چند ثانیه یک بار پیدایش میشد، جلوی من میچرخید و دوباره غیبش میزد. من همینطور زیر دوش نشسته بودم. آب میریخت روی سرم و کمی پوستش را میسوزاند، بعد کف حمام جاری میشد و میرفت سمت چاه. بعد از چند دقیقه پشه دوباره آمد توی دیدم. کمی چرخید، یک بار هم سعی کرد بیاید طرف صورتم که با دست زدمش آن طرف و بعد از چند ثانیه یکهو، خیلی ناگهانی نشست روی آب های کف حمام و گیر افتاد و یکراست رفت توی چاه. فکر اینکه فاصله مرگ و زندگی برایش چقدر کوتاه بوده خیلی اذیتم کرد.
چند روز پیش خواهرم مرد. الآن خیلی حس بدی دارم چون میخواستم یک متن در مورد خواهرم بنویسم اما همهی چیزی که دربارهاش حرف زدم مردن یک پشه بود. آدم وقتی یکی از نزدیکانش میمیرد مرگ را خیلی نزدیک حس میکند، برای همین هم من از کل حمام آمدنم مردن یک پشه را میفهمم. آدم وقتی یکی از نزدیکانش میمیرد تا چند وقت جای خالیاش را حس نمیکند، چون برای مدتی مرگ میشود عضو جدید خانواده. میآید سرِ سفره مینشیند، سر چیزهای الکی دعوا میکند، میرود مدرسه، موهای بلندش را شانه میکند، وسایل آدم را بهم میریزد و ... .
مثلا یادم هست همیشه که میآمدم حمام از همانجا داد میزدم سرِ خواهرم که "باز که این موهای کوفتیت رو صابونه، مگه صد دفه نگفتم بعدِ حمومت صابونو بشور؟" خواهرم هم داد میزد که "حالا انگار خودت هر دفه ریشاتو میزنی روشویی رو میشوری" و بعد من شروع میکردم به پرت و پلا گفتن و خواهرم هم عصبانی میشد، میرفت توی اتاقش و در را محکم میبست. حالا هم همانطور است. از توی حمام داد میزنم "آخه این پشه کوفتی رو چرا کشتیش؟" و مرگ هم جواب میدهد که "حالا انگار خودت تا ابد زنده میمونی" و بعد من شروع میکنم به پرت و پلا گفتن و مرگ هم عصبانی میشود، میرود توی اتاق خواهرم و در را محکم میبندد.